سارا شاهدی

شعر کوتاه کوتاه

سارا شاهدی

شعر کوتاه کوتاه

افسوس همیشگی

دلم می خواست

هر روز صبح

پله های ایوان را

پایین می آمدیم

تا لب حوض

       تا بوسه آب به دست هات

و برگشتنی

- توی بغلت - پله ها را 

دو تا یکی بالا می رفتیم

من

یک شمعدانی ام

توی گلدانی که

در حلقه فلزی نرده های راه پله

گیر کرده است


با تو

حالا که آمده ای

مردمان چشمم

هر شب جشن می گیرند؛

                          خشکسالی

                          خشکسالی


تردید

عشق آمد و من فرار کردم

آتش زد و من مهار کردم

دیوانه ی او مگر نبودم؟

من با دل خود چکار کردم؟!


ناجی

در تماشایت

غرق که می شوم

نجاتم می دهی

به روی گرداندنی.


کوچ

از کوچ آمده ای و

از کوچه می روی

یعنی آنکه برای دیدنش

همه ی پنجره ها را صبر کردم

تو نبودی؟


شعر خیس


مدام گریه کرده ام

و شعرِ خیس گفته ام

از آن زمان که رفته ای.

بدون تو

نشد که زندگی کنم ...

رفته ام اما، درِخانه را

وا گذاشتم

و شعرهای روی بند رخت را

- به عمد - 

جا گذاشتم.

در زدم

آنقدر پشت درِ دلت ماندم و در زدم

که دلت را زدم.